آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

وای وای وای!!!!

سلامممم وای وای وای !!! خوبی فسقلم ؟ وای وای وای !!! امروز خواستم خاطرات مسافرتن رو بنویسم که بخاطر اتفاقی که دیروز افتاد ترجیح دادم اول اونو بنویسم چه اتفاقی خوب الان واست تعریف میکنم. دیروز شنبه طبق معمول بردمت خونه جون جون البته خوشم میاد شب دیر میخوابی صبح هشت نشده بیداری! اونجا هم کمی اولش گریه کردی بعد رفتی سراغ کبوترها و خوب منم جیم شدم! بعد از اداره اومدم دنبالت و تا رفتم تو آشپزخونه جون جون گفت امروز آرشیدا دسته گل بزرگی آب داده ، خوب چی شده ؟ وقتی مامان جون جون برای کاری رفته تو حیاط و شما داخل بودی تا کارشو انجام بده درو بستی و قفلش کردی وایییییییییییییییییییی و حالا مامان جون جون اونور در هی بهت میگه مامان کلید رو بچرخون این...
30 مهر 1391

یک روز پر ماجرا

سلامممممممممممممممممم و صد تا سلام به همه دوست جونیای خودم همه اونایی که لطف داشتن و دوست نازنینم که نگران حالمون شده بود هفته گذشته بسیار پر مشغله گذشت و کلی کار بود که باید انجام میشد و البته همراه با یه عالمه تنش و استرس ، روز چهارشنبه و پنج شنبه رو مرخصی گرفتم و دوتایی با هم حالشو بردیم چهارشنبه صبح بردمت حمامی و آب بازی کردیم الان درست یادم نیست که چه کردیم ولی عصرش هم رفتیم بیرون ! پنج شنبه هم همینطور بدلیل نبود آنتن تلویزیون نداریم ولی چی بهتر از خاله شادونه آهنگهاش هم شاد شاد حرکات موزون هم که دیگه تعارف نداره ،البته بشدت پیگیر بودم و همش امروز و فردا شد ، روز جمعه ساعت نه مامان جون جون تماس گرفت که چرا دیروز آرشیدا رو نیاوردی و گفتم...
27 مهر 1391

فسقل مامان

سلام فسقلکم خوفی مامان جون؟ دیگه دوره و زمونه عوض شده و ما مادرای الان از پس شما فسقلیها بر نمیایم و تازه باید بهتون حق السکوت هم بدیم که بذارید نفس بکشیم. تازه با این سن و سالمون از پس شماها بر نمیایم ! ( وا!! مگه ما چند سالمونه تازه داریم جوونی میکنیم. واسه من که الان درهای بهشت باز شده!!!) جونم واست بگه چند شب اخیر رو بشدت واسه خوندون کیفور تو بغل همدیگه میخوابیم و در حالیکه تو داری با موهای من بازی میکنی و سی دی می بینی من با یه آرامش خاصی خوابم میبره!! به قول خاله انیس تو با این سنت از پس خوابوندن جوجه بر نمیای اون وقت اون هنوز دوسالش نیست میدونه تو رو چطور بخوابونه!!!!!!!!! خو راست میگه دیگه مگه غیر از اینه!!!!!!! برنامه جدیدمون اینه ک...
17 مهر 1391

آرشیدا و دایی و هانی!!!!

سلام فسقل من شیطون بلا خوفی سلامتی؟ روز چهارشنبه اودم دنبالت و بعد از مراسمات همیشگی پوشیدن دمپایی بزرگ ، قدم زدن تو حیاط ، در آوردن دمپایی و دقیقا گذاشتن سرجاش ، دمپایی خودت رو پوشیدن ، سوار سه چرخه شدن و دور خوردن و در نهایت حوض و آب بازی ، باور کنید این برنامه بلا تغییر هر روزه ماست!! یریم خونه و استثناء سریع میخوابی دایی و هانی ( زندایی!!!) اومدن ولایت ، عصر که بیدار میشی بهت میگم بریم پیش دایی با شوق میگی بییم بییم و میزاری آماده ات کنم اونجا که میرسیم با ذوق میپری بغل دایی و لطفی هم به هانی میکنی باهاشون میریم بیرون و بعد که بر می گردیم به زحمت راضیت میکنم که بریم خونه خونه هم بازی و سی دی و در آغوش هم لالا. پنج شنبه میبرمت...
15 مهر 1391

فرشته کوچک من

سلام به دخملی یکی یه دونه خودم حال و احوالات چطوره؟ خدا رو شکر به امورات محوله میرسی و همه رو هم به نحو احسن انجام میدی ما که ازت راضی هستیم !!!!!!!! چند روزیه که مامان تو استندبای هست و ظاهراً مخ مامانی هنگ کرده ولی با این وجود ددر رفتن شما سرجاشه، پریشب بشدت حالم بد بود و گیج گیج بودم ین حالت برام عجیب بود چون یهو پیش اومد قبلش قبراق و سرحال بودم ولی دو تا ضدحال بهم زده شد که یکیش اهمیت نداشت یا اینکه داشت و دلم نخواست مهم باشه ولی دومی دیگه کارو تموم کرد و من اصلا انگار تو این دنیا نبودم خلاصه شما هم که قربونت برم تا دیر وقت میخوابی و بعد بیدار میشی میفرمائید دد. یکشنبه  شب  برده بودمت رنگین کمان البته خاله انیس اس د...
12 مهر 1391

افاضات عسلک

سلااااااااااااااااااااااام دخملی خوبی ؟دخوش بحالت هست؟!!!پاییز از راه رسید و با همه زیباییهاش میخواد خودش رو به نایش بذاره تا ما ازش لذت ببریم و با اولین بارونش نگاهمون رو به آسمون بشه و بهش بگیم شکررررررررررررررررتتتتتتتتتتت خدااااااا. تو این مدت کگم کاریم اتفاقات زیادی افتاده دخملی بلایی شدی و شیطنتهات بعضی وقتها فوران میکنه و خوشم میاد وقتی هم بهت میگم نکن و یا تناژ صدام( صدایم نه صدام!!!!!!!!! ) از حد معمول فراتر میره نیم نگاهی بهم میندازی و انگار نه انگار که با تو هستم به کار خودت مشغول میشی و اگه ببینی اوضاع داره وخیم میشه لبهات رو جع میکنی و دستهات رو میندازی دور گردنم و بوس میفرستی تا من گوش مخملی بشم و یادم بره که چه دسته گلی ...
9 مهر 1391

پاییزه پاییزه برگ از درخت می ریزه

سلام شکلات خودم ، کاکایی خوفی؟ ( به قول خودت که به کاکائو میگی کاکا ) قبل از هر چیز بازگشایی مدارس و شروع فصل برگریز و زیبای پاییز رو به همه خصوصا اونایی که کاروبارشون دوباره شروع شده تبریک میگم و همینطور به همه پفک نمکیهایی که امسال تو جشن شکوفه ها بودن . روز چهارشنبه صبح خواب بودی و من یواش بغلت کردم پیش خودم که خونه جون جون بخوابی ولی تو راه بیدار شدی ما هم رهسپار اداره شدیم ، تو اداره هم کلی نامه نگاری بود و کار بعد از اداره اومدم دنبالت و بعد مراسمات دمپایی پوشون و حوض رفتیم خونه اونجا تصمیم گرفتم ببرمت حمام تو هم که از خدا خواسته پریدی تو حمامی و شروع کردی به خیس کردن من و عشق کردی از اینکار منم دیدم دیگه خیلی گرسنه امه یواش بهت گفتم...
1 مهر 1391
1